قصه مرز تاریکی نوشته شیما اسعدی

 0,,15714403_303,00قصه مرز تاریکی  نوشته شیما اسعدی   Shima asaadi

هنوز منگم درست مثل منگی هفده سال پیش ، ولی‌ این منگی با اون منگی خیلی‌ فرق داره، از این حسن تا اون حسن صد گذر حسن. منگی اون موقع به خاطر سیگاریهأیی بود که بار میزدم، کاشکی‌ عقل الان رو هفده سال پیش داشتم مگه میذاشتم این بلا سرم بیاد؟ اون موقع فکرم کار نمیکرد این مواد لعنتی فکرم و از کار انداخته بود ، تا خواستم به خودم بیام گوشه زندان افتادم بعدشم تا اومدم بیرون طلاقمو کف دستم گذاشتن هرچند که تو زندان ترک کرده بودم اما مادری که بخاطر اعتیاد بره زندان مادر نمیشه که، حتا حق دیدن بچّم رو هم نداشتم یعنی شوهرم نمیذاشت ببینمش.
از شهر و دیارم دلم کندم دست خودم نبود از بس که انگشت نما شده بودم راهی‌ غربت شدم اومدم مشهد حداقل تو غربت کسی‌ منو نمیشناخت این چند ساله هم از بچّم هیچ خبری ندارم بهتر خجالت می‌کشم بگم مادرشم. چیکار می‌کردم اگه میموندم تو شهرمون همه منو میشناختن اومدنم یه درد بود نیومدنم هزار درد تازه الان حس مادریم گل کرده کاری از دستم بر نمیاد کار درست حسابی‌ هم که گیر نیاوردم سواد هم که نداشتم سابقه ی زندان رفتنمم روی تمام دردام.
– خانم جان بگیر اینم لیف …
۰دستام دیگه قدرت نداره، خدا خیرش بده مشتی‌ غلام رو دستمو تو حموم بند کرد وگرنه تا حالا از گشنگی مرده بودم، یه لقمه نون گیرم میاد شبا تو رختکن حموم می‌خوابم روزا هم وسایل حموم به خانما میدم و پشت شون رو کیسه می‌کشم.
چقدر دستم درد میکنه ذلیل مرده چقدر هم چاقه، پشتش اندازه پشت چهار نفره اون‌وقت چند تومن ناقابل کف‌ دستم میذاره…
– خانم جون تموم شد کاری نداری؟
زن: خدا خیرت بده باجی دستت درد نکنه پشتمو یه کیسه بکش بعد برو.
-چشم.
سیصد کیلو وزن داره پشتش عین کوه می‌‌مونه، از کت و کول افتادم .
-بیا خانم جون تموم شد کاری نداری؟
زن: نه.
– پس من برم به خانومای دیگه برسم .
این رطوبت لعنتی تمام مفصلامو تق و لق کرده چه می‌دونم میگن روماتیسمه باید جای خشک بخوابم آخه خدا قربونت برم من جای خشکم کجا بود همین‌جا واسم غنیمتیه.
– سلام کبری خانم چیزی لازم نداری؟
کبری: نه باجی دستت درد نکنه.
خودم آدم نیستم یعنی آدم نمی‌شم یه جو عقلم خوب چیزیه اون دو زاری هم که با بدبختی گیر میارم به بهونه دلتنگی‌ و غریبی و چه می‌دونم دوری از بچّم گه گداری یه بند انگشت تریاک می‌خرم شبا که حموم چی‌ حموم رو تعطیل میکنه از بدبختی خودم دودش می‌کنم تا یه کم فکرم راحت شه بخوابم، خدا خیر بده مشتی‌ غلام رو خیلی‌ نصیحتم می‌کنه با اینکه محتاطانه می‌کشم اما هربار می‌فهمه خیلی‌ مرده که تا حالا بیرونم نکرده، راست میگه بنده خدا ولی‌ چیکار کنم؟ غم و غصّه که زیاد میشه آدم به همه چی‌ پناه میبره پاشم برم خونه مهری خانم اینا مجلس ختم شوهرشه بشینم یه دلم سیر گریه کنم بلکه یه کم دلم وا شه.
این چادر زهرماری هم عین جیگر زلیخا شده نه رنگ داره نه رو عین خودم بی‌ رنگ و رو شده این شهرداری هم معلوم نیست واسه چی‌ پول میگیره؟ اینم وضع کوچه ماست معلوم نیست پولارو خرج چی‌ میکنه حتما میده لباس و کفش واسه زن و بچه‌ ش.
برم بشینم تو مجلس ختم اونقدر گریه کنم عقده ی دلم وا شه .  دیروز سر خاک حاجی شوهر مهری خانم خیلی‌ گریه کردم شب که اومدم خونه سبک شدم اصلا بشینم گریه کنم توبه کنم شاید خدا قبول کنه گناهامو ببخشه کارام راست و ریس شه، وقتی‌ هوای بچه‌ م و می‌کنم ناخوداگاه یه حس غریبی منو به خدا نزدیک میکنه نذر کردم بچّم و پیدا کنم نماز و روزم و قطع نکنم اون نخود زهرماری رو هم که می‌کشم میندازم کنار، اینجا دیگه همه منو میشناسن خدائیش بدمو نمیگن از قبلا من خبر ندران اما الان واسه کسی‌ آزاری نداشتم جوونیم یه غلطی کردم به امروز چه؟
در خونهٔ مهری خانم بازه صدای قرآن کلّ کوچه‌رو پر کرده بنده خدا مهری خانومم تنها شد رسم روزگاره دیگه کاریش نمیشه کرد .
این پروین خانومم چقدر فوضوله چش دوخته به من سلامش کنم یه سر براش تکون بدم بلکه از رو بره.
پروین: باجی بیا اینجا پیش ما بشین
پاشم برم بشینم پیششون نگن محلشون نذاشتم .
قربونتون برم ببخشید جاتون رو تنگ کردم.
مثل اینکه منم آدم شدم همه تحویلم میگیرن اونا که نمی‌دونن گذشتم چی‌ بوده یعنی نذاشتم که بفهمن.
باجی گریه کرد شاید یاد روزهایی که برایش تلخ و سنگین بود دلش را به درد می آورد . باجی غمی را در دل داشت که هیچکس از آن خبر نداشت هیچکس نمی دانست چشمان غم زده ی باجی حس آهوهای رمیده از شلیک را بهتر از هرکسی می داند هرچه بیشتر گریه می کرد دلش بیشتر به درد می آمد بچه ی ندیده اش را بیشتر از خدا می خواست …
کبری: باجی من دارم میرم تو هم با من میای؟
– آره مادر با هم بریم هوا تاریکه منم چشم خوب نمی‌بینه.
کبری خانم زن خوبیه خرج مادرشم خودش میده اولاد واسه این روزا خوبه همش اصرار میکنه برم با مادر پیرش زندگی‌ کنم ولی‌ این کوفتی رو چیکار کنم؟ اگه گه گداری دو سه دم نگیرم دووم نمیا‌‌رم.
– بیا بریم تو کبری خانوم جون!
کبری: نه باجی دیر وقت باید برم خونه.
– باشه مادر مراقب خودت باش.
هر بار سختمه این درو باز کردن کیلیدا تواین در نمیچرخه- لولاهاشم خشک شده فردا به مشتی‌ غلام بگم یکم به این لولاها روغن بزنه بلکه درست شه پشت درم بندازم خیالم راحت شه اون یه تیکه زهرماری رو کجا گذاشتم خودم یادمه زیر تشک قایمش کرده بودم حواس که ندارم، آهان اینجاست برم بساطمو پهن کنم من که از مال دنیا همین مونده برام. کاشکی‌ یه جوغیرت داشتم اینو کنار میذاشتم یه جو غیرتم خوب چیزیه اگه شبا پیش مادر کبری خانم بخوابم که نمیتونم از این غلطا بکنم میفهمن آبروم جلو اهل محل میره دم پیری کجا رو دارم که برم؟ از طرفی‌ هم نمیتونم ترکش کنم تو خونمه بهش عادت کردم هزار بار ترکش کردم اما باز رفتم سمتش شده مونسم حتا پارسال یه سال نکشیدم اما بازم رفتم سمتش یعنی‌ نتونستم دووم بیارم، ولی‌ چیکار کنم حرف آبرو و حیثیتم در میونه، بچّم که از دستم رفت زندگیم و آبرو و حیثیتمم تو شهرو دیارم رفت به باد همین مونده اخر پیری این سر پناه رو هم از دست بدم سر این کوفتی پاشم برم بندازمش تو سطل‌ اشغال یه مشت خاک روبه هم بریزم روش برم لیف ببافم حواسم پرت شه نرم سمتش آخه مگه این زهرماری چیه که منو اینقدر درمونده کرده؟ از وقتی‌ که یادمه هیچوقت یه ذره اراده نداشتم اصلا مگه من از مال دنیا چی‌ دارم؟
یک ساعت خودش رو سرگرم کرد پاشد به طرف سطل‌ اشغال رفت خاک روبه ها رو کنار زد.
ایناهاش پیداش کردم چندتا فوتش کنم خاک روبه هاش بره اینم پیکنیکی و بند و بساطم`، کبریتم کبریتای قدیم اینارو تا میای روشن کنی‌ میپاشه به سرو صورت آدم خدا رحم کرد نپرید تو چشم.
اگه کبری خانوم اینا بفهمن چیکار کنم؟ خیلی‌ بد می‌شه ، اگه هفده سال پیش دو تا کبری خانم بود که ازشون شرمم میشد الان هم بچّم رو داشتم هم زندگیمو.
چشماشو بست اشکش چشاشو میسوزوند…
نمی‌خوام این دو قطره آبرویی رو هم که جم کردم به خاطر این نخود زهرماری بریزه، بندازمش کجا که جلو چشمم نباشه؟ اره بندازمش تو فاضلاب کف‌ رختکن یه پارچ آبم بریزم روش که دیگه دستم بهش نرسه دیگه هیچوقتم نمی‌خرم، آدم یه بار دو بار سه‌ بار خر میشه واسه همیشه که خر باقی‌ نمیمونه…