ارسال توسط مرجان تابع بردبار Marjan Tabe Bordbar
در لابهلای تاریخ هنوز برگهایی وجود دارد که مورد بازخوانی قرار نگرفته است. اتفاقهایی که اگرچه مهجور مانده٬ اما هریک حادثهای تاریخی علیه بشر به حساب میآید. شکنجه و اعدام هفت بهایی در همدان تنها دو سال پس از پیروزی انقلاب ۵۷ نمونهای از برگههای بازخوانی نشدهی تاریخ است. الهام و رویا حبیبی و باهره مطلق از خانوادههای کشتهشدگان٬ برای نخستین بار مستنداتی را در اینباره برای انتشار در اختیار ایرانوایر قرار دادهاند. سهراب حبیبی٬ سهیل حبیبی٬ حسین خاندل٬ حسین مطلق٬ طرازالله خزین٬ ناصر وفایی و فیروز نعیمی هفت نفر از «محفلی»های همدان بودند که در سال ۱۳۶۰ اعدام شدند. از سال ۱۳۵۹ زمزمهی آزار بهاییان به گوش میرسید٬ احضارهای ناگهانی که گاهی به بازداشت و اعدام ختم میشد. با شروع محاکمهها و صدور احکام اعدام آنها٬ اماکن بهاییان مصادره و قبرستانها با خاک یکسان شد. «محفل»یها – افرادی که در جامعهی بهاییان امور احوال شخصیه را برعهده میگیرندـ و دیگر بهاییان با اتهامهایی چون «تبلیغ بهاییت» یا «جاسوسی» به دار آوریخته شدند. اجساد این هفت نفر بهایی ساکن همدان را اما شکنجه شده مقابل بیمارستان «امام خمینی» این شهر ٬ که سهراب حبیبی٬ ناصر وفایی و فیروز نعیمی در آن به طبابت مشغول بودند٬ رها کرده بودند. مرگی «بدون تیر خلاص» و بر اثر فشار شکنجه.
اگرچه در بخشی از دستنوشتههای حسین مطلق که به گزارش دفاعیات خود در دادگاه پرداخته و دیگر کشتهشدگان ـ که در گزارشی دیگر به آنها خواهیم پرداخت ـ رفتار ماموران زندان و مسوولان دادگاه توام با «احترام» ذکر شده است و سهراب حبیبی نیز در یادداشتهای خود بارها تکرار کرده زندانبانان و مسوولانی که با آنها در تماس بودند٬ همواره رفتاری «محترمانه» داشتند٬ اما جسدهای آنها راوی حکایتی دیگر است. برخوردی که حد فاصل رفتن آنها به اجرای احکام تا مرگشان رخ داد.
روایت شکنجه شدن این هفت نفر جدا از آثاری که بر اجسادشان باقی مانده بود٬ توسط یکی از همبندیهایشان روایت شد. شاهد شکنجهی هفت بهایی اعدام شده٬ در پی وخامت حال به بیمارستان منتقل میشود و از ملاقاتکنندگان خود میخواهد که یک نفر از «بهاییان» را به ملاقات وی بیاورند. طبق گفتههای فرزند سهراب حبیبی آن شخص٬ که اسم و مشخصاتی از او در دست نیست٬ در روایت شکنجهی این افراد تاکید میکند که «آنها مقابل چشمان یکدیگر مورد آزار و خشونت قرار گرفتند».
الهام٬ فرزند سهراب حبیبی٬ در کتاب «اشکهایی که پنهان ماند» به روایت واقعهای که بر او خانوادهاش گذشت٬ پرداخته و گزیدههایی از این کتاب را پیش از انتشار در اختیار ایران وایر قرار داده است. در مقدمهی این کتاب آمده است: «سالهاست که منتظر فرصتی بودم که بتوانم خاطراتی از دوران سکوت که بر زندگی من و صدها نفر مثل من سایه افکنده بازگو کنم٬ دورانی که شاید برای هر نوجوانی زیباترین روزهای زندگی باشد. دورانی پر از شوق تحصیل و عشق که یکباره همه را نقش بر آب و تحقق آن را فقط در خیال و خواب امکانپذیر میکند. این کتاب قطرهای از اشکهای پنهان من است».
الهام آن زمان ۱۷ سال داشت و از جلسهی امتحان به خانه بازمیگشت. در تاکسی نشسته بود که صدای همهمهای توجهاش را جلب کرد: «پرسیدیم چه خبر است و راننده جواب داد که دیشب هفت جاسوس بهایی را اعدام کردند. از ماشین پیاده شدم. صدای شیون و زاری به آسمان میرسید. نه آمبولانس به ما دادند و نه ملحفهای برای پوشاندن اجساد. پاسداران دوربینها را زیر پا خرد میکردند. صدای فریاد به گوش میرسید که “بیانصافها چرا اینها را قصابی کردهاید؟”».
کشتهشدگان میان همهمهی «شیون و زاری» و روی دست مردمی که در اطراف اجساد جمع شده بودند٬ تشییع میشدند. در بخشی دیگر از کتاب آمده است: «انگار صدای الله اکبر مردم عادی و بهاییانی که جمع شده بودند٬ جلوی پاسداران را گرفته بود. مجاهدین هم عکس و فیلم میگرفتند. پاسداران نتوانستند جلوی مردم را بگیرند. مردم در دو دسته در گورستان اجساد را به نوبت میدیدند و فریاد میزدند. بر خلاف تصورمان مردم تا پایان مراسم خاکسپاری با ما ماندند. اما قبرستان درست یک هفتهی بعد با خاک یکسان شد. دیگر کجا میتوانیم به یادشان بر سر مزارشان دعا کنیم؟»
برای اطمینان حاصل کردن از شکنجه شدن کشتهشدگان نیازی به پزشک قانونی و بررسی اجساد نبود: «کمر پدرم و نیمی از بدنش سوخته و جای دشنه و کارد در جایجای آن نمایان بود. سینهی اقای خزینی خرد و شکسته شده بود. بدن دکتر وفایی پارهپاره بود و عمویم ـ سهیل حبیبی ـ دو کتف٬ آرنج و انگشتانش شکسته شده بود. جای دشنه بر بدن و پیشانی دکتر نعیمی به چشم میخورد. داخل شکم حسین خاندل خالی و سوراخ بود و جای ۹ تیر در قلباش خودنمایی میکرد».
الهام در حالی که شاهد پیدا شدن پیکر پدرش و دیگر کشتهشدگان بود که فردای آن روز وقتی به سالن امتحان مدرسه وارد شد٬ محل نشستن خود را جدا از دیگر دانشآموزان دید: «صندلی مرا از ۴۰۰ نفر دیگر جدا و در گوشهای تک گذاشته بودند و یک نفر هم تا پایان امتحان بالای سرم ایستاده بود. نمیدانم چطور قبول شدم اما خب٬ وقتی که میخواستم در کنکور شرکت کنم گفتند که فرقهی ضالهای و نمیتوانی کنکور بدهی».
بر اساس گفتههای دختر سهراب حبیبی٬ این هفت نفر ۱۱ ماه در بازداشت بودند. اولین اجازهی ملاقات با این زندانیان چهار ماه پس از بازداشتشان صادر شد. ملاقاتی که بدون دیدار خاتمه یافته بود: «اولین ملاقات را فراموش نمیکنم. از ساعتها قبل دعا میخواندیم تا با روحیهای قوی به دیدارشان برویم. ساعتها پشت در زندان انتظار کشیدیم تا اجازهی ورود دادند. سالنی تاریک که دور تا دور آن سیم خاردار کشیده شده بود. عزیزان ما را یکی یکی میآوردند. آنها را از دور میدیدیم. همه گریه میکردند و زندانیان خندان و مسرور دست تکان میدادند. به صحبت نرسید. چند دقیقه به این شکل گذشت و گفتند ملاقات تمام شد. تازه داشتم چهرهی پدرم را پیدا میکردم و حرفهایی را که قرار بود بگویم مرور میکردم که همه چیز به پایان رسید. مثل یک خواب که با شوک بیدار شده بودیم».
تنها سه ماه پیش از اعدام اما در شب عید سال ۶۰ هر هفت نفر به دادگاه احضار و حکم آزادیشان اعلام میشود٬ اما پیش از خروج از دادگاه یک تلفن از سوی آیتالله مدنی٬ آزادی را به اعدام تغییر میدهد: «هنوز نمیدانیم چرا این حکم تغییر کرد. خانوادهی پدری خبر داده بود که آماده ورودشان باشیم. سال تحویل ساعت ۹ شب بود. تلفن به صدا درآمد. چند دقیقه تلفنی سال نو را تبریک گفتند و ما فهمیدیم که از آزادی خبری نیست. فقط میدانیم که آیتالله منتظری از تایید حکم آنها سر باز زد». صدور حکم اعدام هفت بهایی توسط آیتالله مدنی پایانی بر سرنوشتشان بود؛ سه ماه بعد٬ خونین و زخمخورده در پیادهرو.
روایت روزهای احضار٬ بازداشت٬ برخورد زندانبانان و رییس زندان٬ گزارش دادگاه تا لحظهی خداحافظی متهمان و رفتنشان به سوی بخش اجرای احکام٬ در میان دستنوشتهها و وصیتنامههایشان وجود دارد. دستنوشتههایی که روزهای اول از امید و برخورد محترمانه مسوولان حکایت دارد اما هرچه میگذرد٬ در تاریکی فرو میرود. این برگهها به همراه وصیتنامههای این افراد زیر مقوای ساک زندانشان قرار داشت. همان ساکی که خانوادهی اعدامشده از سالهای حبس عزیزش به یادگار میبرد.
در میان دستنوشتههای سهراب حبیبی خاطراتی از دوران بازداشت و خانوادههای زندانیان وجود دارد: «آقای اعلمی حاکم شرع به اتفاق چند نفر دیگر روی چمنها در محوطه نشسته بودند و پروندههای دیگران را بررسی میکردند و حکم نهایی میدادند. خانم تیمسار شجاعی آمده بود و میگفت که شوهر من را چرا تکلیفش را معین نمیکنید؟ ۱۴ یا ۱۵ ماه است به طور موقت بازداشت نمودهاید. زندگی ما را فلج کردهاید. خب زود تیربارانش کنید که هم او و هم ما خیالمان راحت شود و کمتر زجر و ناراحت باشیم».
حبیبی در صفحهای دیگر زندان را چنین به تصویر میکشد: «بند دو که ما در اطاق شماره ۹ آن زندانی بودیم٬ راهرویی دارد به طول ۳۲ متر در ۳ متر که در اطراف آن ۱۱ اطاق بنا شده. در ته راهرو سه توالت در نهایت کثیفی و آلودگی با سه دستشویی زوار در رفته که در اثر عدم توجه همیشه گرفته یا خراب میشد وجود دارد. این راهرو منتهی به یک سالن میشود که به نام کارگاه مرسوم است. البته آلمانها زمان رضا شاه این زندان را ساختهاند و این سالن را برای جلسات سخنرانی٬ نمایش و سایر احتیاجات تربیتی زندانیان ساختهاند ولی امروز حدود ۲۰۰ نفر از معتادان را در آن سالن جا دادهاند و متاسفانه مسوولان زندان اصلا به فکر نظافت و آسایش نه معتادان و نه سایرین نیستند. شپش و کثافت از سر و کلهی این مردههای متحرک در حال مسابقه و ویراژ رفتن هستند به طوریکه ما مجبور بودیم روزی دو یا سه مرتبه از پودر وایتکس برای از بین رفتن شپش استفاده کنیم. دستشویی را از ترس موشهای خطرناک که در حال انتظار بودند که جیره خود را دریافت کنند و استشمام گازهای مختلف سریع ترک میکردیم».
طبق گفتهی خانوادهی حسین مطلق «محفل محلی» در مدت یازده ماهی که هفت بهایی اهل همدان در زندان بودند نامههایی در راستای «رفع ممنوع الملاقاتی با خانوادهها» و رفع اتهامات به آیتالله ابوالحسن اعلمی٬ حاکم شرع و رییس دادگاه و نمایندگان او٬ که برای بازدید به زندان میرفتند٬ تحویل داده میشد و گاهی نیز مسوولان حضوری مورد مشورت و خطاب قرار میگرفتند. از جمله افرادی که طرف صحبت قرار گرفتند آیتالله حمیدی و آقامحمدی٬ نمایندگان همدان در مجلس شورای اسلامی٬ مکرم دادیار دادگاه٬ حسین ملکی نماینده و عضو دفتر ابوالحسن بنیصدر و بابازاده دادستان انقلاب بودند.
«در دستنوشتهها آمده که وقتی دو نفر از اعضای محفل در رابطه با مشکلات “احبای اطراف” به آیتالله مدنی نیز مراجعه کرده بودند ایشان در وهلهی اول از پذیرفتن آنها امتناع کرده بودند و بعد از پذیرفتن هم به آنها گفته بود “شماها ۱۳۶ سال است که خار چشم ما هستند. آیا فراموش کردهاید که در قلعهی شیخ طبرسی چه کردید؟” ولی ملاقاتها با عالمی که تحت نظر مدنی امور دادگاه انقلاب و کمیتهها و غیره را برعهده داشت انجام میشد هر بار قول مساعد میداد و اگرچه به هیچکدام عمل نمیکرد.»
روز ۲۱ تیر ماه سال ۵۹ کیفرخواست ۹ صفحهای متهمان از طرف دادسرای انقلاب در دفتر زندان به آنها تحویل داده میشود. کیفرخواستی که توسط متهمان تکذیب میشود. آنها معتقد بودند که «کیفرخواست جز دروغ و اتهام چیز دیگری نداشت. البته غیر از این هم انتظار نداشتیم و میدانستیم که ما را محکوم خواهند کرد چون اگر محکوم نشویم صحیح نیست». زمانی که کیفرخواست قرائت شد «یکی از ماموران گفت ایده شما را میخواهند محاکمه کنند نه خودتان را چون در کیفر خواست در هیچ مورد شما متهم نبودید و فقط دین شما متهم است و چیز مهمی نیست».
در آخرین صفحه از دستنوشتههای سهراب حبیبی که در اختیار ایران وایر قرار گرفته٬ آمده است: «از رییس زندان خواستیم که اجازه دهد در مورد کیفرخواست با وکیل یا خانواده خود مشورت کنیم. جواب ندادند و سخت ما را کنترل میکردند که مبادا با کسی در تماس باشیم ولی غافل از اینکه ما هم هیچ موقع حاضر نبودیم خلاف مقررات رفتار کنیم. در هر حال این اوضاع با ظلم به ما میگذرد و امیدواریم که خداوند همه را مورد تفضل خود قرار دهد».
الهام در گفتوگو با ایران وایر با اشاره به اینکه هیچ فیلمی از این هفت نفر باقی نمانده٬ گفت: «شنیدهایم که یک حلقه فیلم مربوط به آنها وجود دارد و زمانیکه محمدعلی رجایی٬ دومین رییسجمهوری ایران به سازمان ملل رفته و از خودش دفاع میکرد٬ بعد از نشان دادن پای خود به عنوان سند شکنجه میگوید کسی به نام بهایی در ایران اعدام نمیشود٬ اما یکی از نمایندههای جامعهی بهایی این فیلم را همانموقع پخش میکند».
به گفتهی الهام «به من گفتند که قرار نبود اعدام این هفت نفر جایی منتشر شود. همه سعی در مخفی نگه داشتن آن داشتند». اما چرا باید این اتفاق مهجور میماند؟ چرا این هفت نفر؟ اتهامات آنها در دادگاه و دفاعیات آنها چه بود؟