گفتگویی در زندان، حکایت رنجی که می‌برند / مسعود باستانی

ارسال خبر توسط  مهدی سرحدی    mehdi sarhadi

  آرتین کوچولو نقشی در این گزارش ندارد اما نقطه عطف ماجراست. او کودک خردسال بهایی زاده‌ای است که اکنون پدر، مادر و تنها عمویش به خاطر اعتقاد به دیانت بهایی و همکاری با دانشگاه مجازی بهاییان در ایران زندانی هستند. او هنوز کوچک‌تر از آن است که دینی را برای خود برگزیند اما این روز‌ها به خاطر اعتقاد و تعصب، از داشتن پدری محروم است که روان‌شناس بود و برای نخستین بار الگوی زبان زندگی، زبان بدون خشونت را در ایران مطرح کرد و کوشید این روش را به هموطنان خود آموزش دهد. مادرش، فاران حسامی هم روان‌شناس است و شاید بیشتر از مادران دیگر به تربیت روانی کودکان می‌اندیشد و بیشتر از همه کار‌هایش برای جلوگیری از خشونت بر کودکان خردسال تلاش می‌کرده است.

آرتین هنوز نمی‌تواند به درستی واژه‌های اوین و رجایی شهر را تلفظ کند اما هر هفته راهی زندان اوین می‌شود تا مادرش را ببیند و هر ۱۵ روز یک بار به زندان رجایی شهر می‌آید تا با پدر و عمویش ملاقات کند.

اکنون ۳ نفر از اعضای خانواده رحیمیان که یک خانواده بهائی هستند زندانی‌اند؛ کامران رحیمیان که در سال ۹۰ دستگیر شد و پس از صدور حکم ۴ سال زندان، به رجایی شهر آمد. همسرش فاران حسامی هم در شهریور ماه ۹۰ دستگیر و پس از آزادی موقت، بار دیگر در تیرماه ۹۱ دستگیر و برای گذراندن دوران ۴ سال زندان به اوین منتقل شد. در دورانی که پدر و مادر آرتین زندانی بودند او در کنار مادربزرگ و عموی بزرگ‌اش زندگی می‌کرد اما این وضعیت هم چندان دوام نیافت و پس از فوت دردناک زن عموی آرتین، کیوان رحیمیان هم برای تحمل ۵ سال زندان به رجایی شهر آمد. حالا آرتین و ژینا، نوه‌های این خانواده هیچ سرپرستی ندارند و مادربزرگشان باید از آن‌ها نگهداری کند.

کامران و کیوان رحیمیان هم تنها فرزندان خانواده‌ای ۴ نفره هستند که پدرشان در فروردین ماه سال ۶۳ به خاطر اعتقاد به دیانت بهائی در اوین اعدام شده است. کامران می‌گوید «من هنوز نوجوان بودم که پدرم اعدام شد و حالا آرتین پسرم هم باید دوران کودکی خویش را به خاطر زندانی بودن پدر و مادرش در تنهایی سپری کند».

او که دارای مدرک کار‌شناسی ارشد روان‌شناسی از دانشگاه اتاوا در کانادا است، در زمستان سال ۸۲ بلافاصله پس از پایان تحصیلاتش به ایران بازگشت و حالا در زندان کارگاه آموزشی زبان بدون خشونت را برای همبندی‌هایش که زندانی سیاسی و عقیدتی هستند برگزار می‌کند. کامران در پاسخ به سوال من که از او می‌پرسم که چرا علیرغم اطلاع از احتمال خطرات به ایران بازگشتی و فعالیت کردی؟ مشتاقانه می‌گوید «تعلقات عاطفی و ضرورت آموزش و آگاهی، در کنار نیاز هرچه بیشتر ما برای گفتگو برای من از همه چیز مهم‌تر بود. گمان می‌کنم ما یک اقلیت طرد شده هستیم و نیاز شدید داریم تا برای ارتباط با همدیگر بیشتر از همه گفتگو کنیم. یعنی من کوشیدم به همه اطرافیانم بیاموزم که مذاکره شیوه حل مساله است نه خشونت. و حالا باید به شکل ملی همه ما مذاکره کردن را در همه سطوح بیاموزیم».

او می‌گوید از صبح نخستین روز بازگشت‌اش به ایران به دنبال آموزش این روش بوده است و یاداوری می‌کند استادش، مارشال روزنبرگ که مبتکر و طراح این روش بود، از بازگشت او به ایران خوشحال بود و می‌گفت بالاخره یک نفر یک طرح را به ایران می‌برد.

او زبان بدون خشونت را به زبان زندگی تعبیر کرد و در دوارن فعالیت در ایران، کتاب مارشال در این باره را ترجمه و منتشر کرد. حالا شاید کامران رحیمیان نخستین آموزگاری است که الگوی زبان بدون خشونت را به هموطنانش آموزش داده است. او در ادامه از برگزاری کارگاه‌های آموزشی و زمینه سازی برای تجربه عملی این روش در کلاس‌هایش یاد می‌کند و تجربیاتش را با هم مرور می‌کنیم. کامران می‌گوید «در یکی از کارگاه‌های آموزشی من نقش احمدی‌نژاد را بر عهده گرفتم و از شکرت کنندگان خواستم براساس این الگو با من گفتگو کنند».

او گفتگوهای مختلف با خانواده مجروحان جنگی جنگ ایران و عراق و همچنین خانواده برخی از زندانیان سیاسی و جانباختگان دهه ۶۰ که سرشار از بغض و نفرت بودند را در کارنامه کارگاه‌هایش دارد و می‌گوید «گمان می‌کنم ابزار گفتگوی بدون خشونت و حل مساله از طریق مذاکره می‌تواند در همه سطوح از روابط زناشویی تا روابط اجتماعی شهروندان حتی مناسبات سیاسی مردم با حاکمان جامعه، می‌سر و موثر باشد».

اکنون این دو برادر در کنار ۹ نفر دیگر از فعالان دانشگاه بهائیان به خاطر تدریس در این دانشگاه زندانی‌اند. آنان به خاطر فرزندان بهائی که از تحصیل در دانشگاه‌ها محروم هستند در آنجا جمع شده بودند تا آموخته‌های خویش را به هم کیشان خود بیاموزند و حالا این دانشگاهیان زندانی در زندان رجایی شهر بیشتر از دیگران در راه آموزش و آموختن به همبندیان خود کوشش می‌کنند.

کامران و کیوان هم مانند دیگر از زندانیان سیاسی رجایی شهر از برخی حقوق خود محروم‌اند با این تفاوت که همسر کامران زندانی است و همسر کیوان فوت کرده است و آرتین و ژینا، فرزندان این دو برادر، از داشتن پدر و مادر محروم‌اند.

وقتی از کامران می‌پرسم که مهم‌ترین سختی زندان برای تو چیست؟ با لحن تلخی می‌گوید «بالاخره من و همسرم و برادرم با آگاهی راه خود را انتخاب کردیم اما بیش از همه نگران هزینه‌هایی هستم که تصمیمات و انتخاب‌های من، برای خانواده‌ام و دیگران در پی داشته است».

او می‌گوید «هیچ تصوری از زندگی در آینده ندارم اما کوشش می‌کنم خسارت‌های وارد شده بر آرتین و ژینا را جبران کنم».

حالا کامران و کیوان در یکی از اتاق‌های زندان رجایی شهر و شاید مثل کودکیشان بر تخت‌های دو طبقه می‌خوابند. وقتی از کامران می‌پرسم از اینکه برادرت در کنار تو زندانی است چه احساسی داری؟ بی‌درنگ پاسخ می‌دهد «هر روز آرزوی آزادی‌اش در ذهنم چرخ می‌زند. اما وجودش در اینجا برایم دلگرمی است».

همسر کامران هم در بند زنان زندان اوین است و کامران در این مدت تنها یکبار توانسته او را ملاقات کند. او می‌گوید «دوست دارم حال درونی فاران را بدانم و از او بپرسم که از شرایط جدید آیا ناراضی یا پشیمان نیست؟ آیا آرامش دارد»؟

کامران هر هفته برای پسر و همسرش نامه می‌نویسد. نامه‌های کامران به مقصد زندان اوین و خانه مسکونی‌اش پست می‌شود معمولا با تاخیر یک ماهه به دست صاحبانش می‌رسد و جالب اینکه کامران به عنوان پدر زندانی برای آرتین کوچولو نقاشی می‌کشد تا رابطه پدر و پسری به مدد این نقاشی‌های کودکانه گم نشود.

وقتی کامران از سختی‌های آرتین، ژینا و مادرش حرف می‌زند بی‌اختیار اشک می‌ریزد و مرا به یاد جمله‌ای از ژینا، دختر برادرش می‌اندازد که پس از فوت مادر و زندانی شدن عمو و زن عمویش، به پدرش گفته بود مادرش را می‌خواهد عمو و زن عمویش را می‌خواهد و چرا کسی نمی‌فهمد که آن‌ها حق دارند کنار هم باشند؟ ژینا گفته بود که «خدا نمی‌فهمد، حضرت عبدالب‌ها نمی‌فهمد، اصلا هیچ کدام از این حضرت‌ها نمی‌فه‌مند». پدرش با خود فکر کرده بود که شاید ژینا کوچولو هم درست می‌گوید چون اگر بهائی نبودند شاید پدرشان در سال ۶۳ اعدام نمی‌شد. شاید کامران به جای زندان رجایی شهر، زبان زندگی را در تلوزیون آموزش می‌داد و فاران به جای زندان اوین، راههای پیشگیری از سوءاستفاده از کودکان را به تعداد بیشتری از هموطنان می‌آموخت. کیوان رحیمیان آن شب با خود فکر کرده بود که اگر او هم به زندان برود دیگر چه کسی برای آرتین و ژینا باقی می‌ماند تا حرف‌هایشان را گوش کند و بر زخم گریه‌هایشان مرهم بگذارد.

کامران در زندان مشغول ترجمه کتاب دیگری از استادش در رابطه با الگوی زبان بدون خشونت است و سخت تلاش می‌کند تا علیرغم همه محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها، منابع لاتین را برای کارش به دست آورد. او می‌گوید به جز راجر، که مفهوم همدلی را وارد روان‌شناسی کرده است گاندی و ماندلا برایش آدم‌های مهمی هستند و برای مادرش و جهانگیر هدایتی نیز احترام خاصی قائل است.

کامران هنوز دوست دارد که روز دوم اکتبر؛ روز تولد گاندی که به نام روز بین المللی اقدامات همدلانه نام گرفته است در کشورش به رسمیت شناخته شود اگر چه اینجا در زندان او براساس آنچه اموخته، رفتارهای همدلانه را تجربه می‌کند. کامران به شدت نگران بعضی از زندانیانی است که به علت اقامت طولانی در زندان دچار افسردگی شده‌اند. او مشاور رایگان زندانیانی است که سخت دلتنگ و ناامید می‌شوند و خیلی وقت‌ها برای او درددل می‌کنند.

کامران از روند دادرسی‌اش می‌گوید و از اینکه تنها ده دقیقه قبل از دادگاهش توانسته وکیل تسخیری‌اش را ملاقات کند و ۹ روز بعد از برگزاری اولین جلسه دادگاه هم حکم زندان‌اش صادر شده. از کامران می‌پرسم پدر تو به خاطر تعصبات مذهبی اعدام شد و پسر تو به همین خاطر اکنون بدون پدر بزرگ می‌شود اگر روزی بتوانی درباره آنان که تو و پسرت را این گونه عذاب داده‌اند تصمیم بگیری با آن‌ها چه رفتاری خواهی داشت؟ او کمی فکر می‌کند و می‌گوید «دلم می‌خواهد اول از همه خودشان بفمند که به چه علت این کار‌ها را با ما کردند و دوم اینکه مسولیت رفتار‌هایشان را بپذیرند یعنی سعی کنند که بفه‌مند بر من و خانواده‌ام چه گذشته و مسولیت آن را برعهده بگیرند».

می‌گویم آیا دوست داری آن‌ها را مجازات کنی؟ می‌گوید «دلم می‌خواهد خودشان بگویند که به چه طریقی خساراتی که به ما وارد شده است را جبران کنند». و من باز به یاد آن روزی می‌افتم که کامران نامه‌اش را برای من خواند. نامه‌ای که خطاب به ملت ایران و آرتین نوشته شده بود: «آرتین و ملت ایران؛ امشب در منزل خودم برای همگان اقرار می‌کنم که بهائی هستم، در موسسه علمی بهائیان درس خوانده و تدریس کرده‌ام. به حدود ۲ هزار نفر الگوی زبان بدون خشونت را آموزش داده‌ام، متون آن را ترجمه و با مجوز وزارت ارشاد به چاپ رسانده‌ام».

او در ادامه نوشته بود «ضربات شلاق بر پدرم تبدیل شد برای من به ضربات ریتم بر تنبک، ممنوعیت تحصیل در دانشگاه‌های ایران تبدیل شد به کار‌شناسی ارشد روان‌شناسی در کانادا همراه با مهارت‌های درمانی و ارتباط بدون خشونت، و در ‌‌‌نهایت اعدام و شهادت پدرم تبدیل شد به ارتباط من با آدم‌ها در جلسات مشاوره و کارگاه‌های آموزش زبان زندگی و الگوی ارتباطی بدون خشونت که هدیه من و خانواده‌ام به ایران و تمام ایرانیان است که امیدوارم بپذیرند».

گفتگوی من با کامران به پایان می‌رسد و حالا می‌خواهم سراغ برادرش، کیوان بروم و با او هم حرف می‌زنم لحظه‌ای تردید می‌کنم و احساس می‌کنم که‌ای کاش فرصتی بود تا با همه آنان که کامران، کیوان، فاران و بچه‌‌هایشان را چنین رنج می‌دهند گفتگو کنم. اگر چه این سرنوشت یکی از ده‌ها ماجرایی است که بر زندانیان عقدیتی در زندان رجایی شهر می‌رود و این گزارش را شاید بتوان قصه‌ای لقب داد؛ حکایت رنجی که آنان می‌برند. رنجی که هر شب و هر روز، ژینا و آرتین آن را تحمل می‌کنند ومن تلاش می‌کنم که ماهرانه یک تصویر از این گزارش را پنهان کنم؛ تصویری از کامران که خسته و مستاصل به دیوار زندان تکیه داده بود و زیر لب طوری که کسی متوجه نشود زمزمه می‌کرد «دیگر توانی برای گفتگو هم برایم نمانده است.»