ارسال توسط مرجان تابع بردبار Marjan Tabe Bordbar
فاطمه دانشجو، دختر کلاس دومی مصطفی دانشجو در پاسخ به نامهای که پدر زندانیاش به مناسبت بازگشایی مدارس برای او نوشته بود، گفته است: همه میگن اومدن ما جلوى دادسرا خوب بوده و ممکنه که تو زود آزاد بشى براى همین به مامان گفتم بیا هر روز بریم اونجا بشینیم. به گزارش مجذوبان نور، این دختر کوچک که پدرش در پی بیست و هفتمین روز اعتصاب غذا از نظر جسمی بسیار ضعیف شده و به بیهوشی موقتی نیز دچار شده است، در بخشی دیگر از این نامه نوشته است: مامان میگه اعتصاب غذا مثل روزه ست ولى من از همه مى شنوم که اعتصاب غذا آدم رو مریض میکنه و من فقط به این فکر میکنم که تو دوباره حالت بد نشه نکنه مثل اون موقع بشى که تو بیمارستان نمیتونستى راحت نفس بکشى، همش فکر میکنم نکنه اون مأمورهایى که جلوى دادسرا به ما حمله کردن و بعضىها رو مجروح کردن بیان تو زندان و تو رو هم اذیت کنن. یادآور میشود همان طور که در متن نامه این کودک خردسال آمده است، فاطمه همراه مادرش در درگیریهای تجمع دو روزه دراویش حضور داشته و از نزدیک شاهد سرکوب هم کیشان مادر و پدرش توسط نیروهای امنیتی و نظامی بوده است. در پایان قابل ذکر است سه روزی که این دخترک همراه مادرش جلو دادستانی رفته است، دو روز به تجمع ناکام دراویش گنابادی و روز سوم به دیدار بیاثر خانوادهها با معاون دادستان تهران اشاره دارد. نامه این دخترک را که چهارسال از پدر وکیلش دور است با این توضیح که در خبر قبلی مجذوبان نور به سهوا کلاس اولی معرفی شده بود، در زیر میخوانید:
سلام باباى خوبم
ممنون از نامه و هدیه هاى قشنگى که براى شروع مدرسهها برام فرستاده بودى. منم مثل همه بچهها از گرفتن هدیه خیلی خوشحال میشم، اما خوشحالى من خیلی کوتاه بود چون من هدیه ى دیگه اى از خدا خواسته بودم و فکر مى کردم اون سه روز که با مامان رفتم جلوى دادسرا حتما تو آزاد میشى. از مامان سوال کردم گره زدن به دستامون براى چیه و مامان گفت براى اینکه انشاالله گره از کار بابات و دوستاش باز بشه و من باورم شد. براى همین منتظر تو بودم تا بیاى و با همدیگه بریم وسائل مدرسهام رو بخرم، اما اون نامه و اون هدیهها بدون تو باعث شد فقط من و مامانم هر دو با هم تا آخر شب گریه کنیم، چون هر دومون دلمون براى بابا مصطفى خیلى خیلى تنگ شده. بابایى ممکنه من خیلى بچه باشم شاید ندونم تو براى چى زندانى شدى اما هیچوقت فکر نکردم تو گناهکارى، اینو میدونم تو خیلى خوبى و همه خیلى دوستت دارن، اینو میدونم که فقط دلم میخواد برگردى دیگه.
مامان میگه اعتصاب غذا مثل روزه ست ولى من از همه مى شنوم که اعتصاب غذا آدم رو مریض میکنه و من فقط به این فکر میکنم که تو دوباره حالت بد نشه نکنه مثل اون موقع بشى که تو بیمارستان نمیتونستى راحت نفس بکشى، همش فکر میکنم نکنه اون مأمورهایى که جلوى دادسرا به ما حمله کردن و بعضىها رو مجروح کردن بیان تو زندان و تو رو هم اذیت کنن. همه میگن اومدن ما جلوى دادسرا خوب بوده و ممکنه که تو زود آزاد بشى براى همین به مامان گفتم بیا هر روز بریم اونجا بشینیم.
بابایى با دیدن اون هدیهها یاد پارسال افتادم که بازم اول مهر به مامان گفتى برین شهر کتاب وسایل مدرسه بخرین و ما رفتیم و با خوشحالى برگشتیم که وسایلم و کتاب قصه هایى که مامان برام خریده بود نشونت بدم که مأمورها نذاشتن بیام تو و بازم گریه کردم.
بابا من تا کى باید گریه کنم به خاطر تو؟ مامان برام کتاب «قصه هاى من و بابام» رو خریده بود و برام میخوند و من هم به مامان گفتم تصمیم گرفتم قصه هاى خودم و بابام رو بنویسم. اما یه فرقى بین من و اون بچه تو داستان هست، اون همه اتفاقهایى که در کنار باباش براش اتفاق افتاده بود نوشته بود و من باید قصه دورى از تو رو بنویسم، اون تو قصه هاش خنده هم هست ولى من در دورى از تو قصه هام همه خیسه از گریه. اما مامانم میگه غصه نخور، مهم آخر قصه هاته که خیلى خوب میشه و تو و بابات به همدیگه میرسین.
بابا جون تو نامهات گفتى که من حالا مى فهمم که چرا نمیتونى بیاى، اما من هیچى نمیخوام بدونم، من فقط میدونم که دلم میخواد بیاى و خودت برام قصه هاى من و بابام رو بخونى.
بابا جون من هنوز خیلى از کلمات رو بلد نیستم بنویسم براى همین به مامان گفتم کمکم کنه و من گفتم، مامان نوشته.
خداحافظ. با صد تا بوس.