دل نوشته از نگار ثنایی شهروند بهایی

Capture

به گزارش کمپین نه به آزار و زندان هموطنان: بیست وچهار شهروند بهایی در دادگاهی در گرگان به بیش از ۱۹۳ سال زندان محکوم شدند.

این احکام یکی از  احکام سنگینی است که در چند سال گذشته  درخصوص شهروندان بهایی صادر شده است.

نگار ثنایی فرزند یکی از این عزیزان است که در رابطه با حکم مادر خود,دل نوشته ای به نگارش در آورده است.

قبل از تمامی این اتفاقات دنیایی یک رنگ و ساده داشتم گاهی نسیمی می وزید و دلم با همان نسیم لطیف می لرزید بدنم به ارتعاش می افتاد و خود را بی سلاح دربرابرش می دیدم . هیچگاه طوفان را تصور نکرده بودم و اوج مشکلات را در همان نسیم می دانستم . الان حدود 3 سال و 4 ماه است که گردبادی عظیم زندگی ام را فراگرفته و من حتی ذره ای نلرزیدم حتی متوجه طوفان هم نشدم گاهی از دریچه قلبم به بیرون می نگریستم و طوفان را می دیدم ، می دیدم که درون یک گردباد هستم متوجه بودم که همه جا تاریک است ولی نمی دانم ، نمی دانم چرا آرام بودم چرا قصد فرار نداشتم در آن هنگام چشمانم را می بستم ، دنیایی آرام جلوی رویم بود وقتی با دقت می نگریستم زیبارویی را در مقابل خود می دیدم که آرامش ، امنیت و پشتیبانیش را رایگان برایم به ارمغان آورده بود آنقدر آن رویا زیبا بود که دوست داشتم تا ابد چشمانم بسته می ماند در آن رویا تنها دو وجود مقدس را می دیدم که طهارت و ارزششان ورای ارزش های مادی بود : پدر و مادرم پدری که بزرگترین تکیه گاه من است هرگاه به چهره ی معصومانه اش می اندیشم اشک از چشمانم مانند رودی خروشان جاری می شود و مادری که دستان شفا بخشش همیشه بر روی شانه هایم بود ولی انگار بزرگترین تکیه گاهم در این دنیای مادی از من دور است. همه می انگارند که ما از هم دوریم همه در این افکارند که دستان گرم او بر شانه هایم حالا دگر سرد شده است ولی من می دانم که در عالم ارواح هنوز هم پیش هم هستیم ایمان دارم که ما هیچوقت از هم جدا نمی شویم . بابای عزیزم شاید نتوانم لمست کنم یا اینکه با گرمای وجودت مرا هم گرم کنی ولی آنقدر روحت بزرگ است که مطمئنم در نبودت روحت از من مواظبت می کند می دانم شب هایی که بخاطر نبودنت بدلیل اینکه در آغوش تو به خواب نمی روم گریه می کنم پیشم هستی برای همین قسمتی از تختم را برایت خالی نگه می دارم و چشمانم را می بندم و بغلت می کنم و تا صبح در آغوش گرمت می خوابم هیچ کس نمی تواند من و تو را از هم جدا کند زیرا من و تو مانند یک روح در دو جسم هستیم. 17 سال است که دستانت در دستانم هست هرگاه احتمال افتادنم باشد مرا بر شانه هایت حمل می کنی حتی اگر خودت بر زمین بیافتی ، 23 سال است که قلبت برای من و خانواده ات می تپد. هیچگاه آزادیت آرزویم نبود تنها آرزویم از خدا این بود که روحمان هیچگاه از هم جدا نشود با آزادیت تنها جسممان به هم می رسد ولی این ها فانیست بنابراین آزادی روحمان را از خدا خواهانم . دوستت دارم و زندگیم را با وجود شما زیبا می دانم .
باری دیگر از دریچه ی قلبم به بیرون می نگرم….. آری گردباد دیگری یه سویم می آید گویی می خواهد اینبار زنی را از من دور کند که ذره ذره وجودم حاصل عشق و فداکاری اوست … مادرم …. می خواهد در بهترین زمان زندگیم او را از من دور کند زمانی طولانی ، طولانی تر از آنچه که می اندیشی….. 9 سال . ولی این طوفان آنقدر ها هم سهمگین نیست شاید بتوانم بگویم مانند نسیم کودکی ام است. این دفعه دیر کرده است ، دیر آمده است ، آنقدر که من و مادرم به هم پیوند خوردیم هیچ چیز و هیچ احدی توان جدایی و مقابله با ما را ندارد . وجود من ، هویت من و خود من آری من حاصل این دو نفس نفیس ترکیبی از وجود آنان و هویت آنها هستم. حتی قوی ترین طوفان ها و نیرومند ترین افراد هم نمی توانند ما را از هم جدا نمایند . از خدای خودم می خواهم که تا ابد تا آن زمانی که هیچگاه تمام نمی شود پیوند ما را قطع نکند به امید اینکه این طوفان بلا و مشقات روزی به پایان خود برسد و با باز کردن چشم هایم رویایم را در دنیای واقعی ببینم.