قصه :سنگسار

 قصه سنگسار نوشته شیما اسعدی   Shima asaadithe-stoning-of-soraya-m2008dvdripeng-fxg13391422-17-57-modified

با چشمانی از حدقه در آمده به تاریکی‌ زل زده بود بیشتر شبیه روح سرگردانی بود که از جهنم برگشته شب از نیمه گذشته بود اما از جان علی‌ خبری نبود، جان علی‌ مرد عمل بود هیچوقت دروغ نمی‌گفت ولی‌ اینبار … 

موج دریا محکم به ساحل میکوبید و قطره‌های آب به سر و صورتش میپاشید حتا جرات تکان خوردن را نداشت ترس از فردا گلویش را فشار میداد قدرت تصمیم گیری نداشت هرچه از نیمه شب بیشتر می‌گذشت دلشوره اش بیشتر میشد ، ماه هم قهر کرده بود خودش را نشان نمیداد !

غروب که خبر غرق شدن قایق جان علی‌ آمد دنیا جلو چشمانش تیره و تار شد باورش نمی‌شد او مرده باشد . جان علی‌ خودش قول داده بود که شب برمیگردد و هر دو سوار بر قایق آنقدر از آنجا دور میشوند که دست کسی‌ به آنها نرسد.

یاد عمه صغرا افتاد که همیشه میگفت : گلیم بخت کسی‌ رو که سیاه بافتن با آب زمزم سفید نمیشه.

بیشتر خوف کرد دلش می‌خواست عمه صغرا زنده بود الان خیلی‌ به او احتیاج داشت اما …
ناگهان یاد لحظهٔ مرگ عمه صغرا افتاد، جرم عمه بی ناموسی بود همان جرمی‌ که ته دلش را خالی‌ میکرد عمه بی ناموسی کرده بود و سنگهای مردان با شرف آبادی ,او را از پا درآورده بود ، یادش می‌‌آمد روزی را که عمه را کشان کشان به سوی چاله بردند تا گردن داخل چاه گذاشتند ، عمه داد نمی‌زد گریه هم نمیکرد اما نفرت عظیمی در چشمانش موج میزد ، عمه گناهی‌ نکرده بود فقط طفلی را در شکم داشت که حاصل عشقی‌ عمیق بود وقتی‌ صادق از ترس پدرم فرار کرد عمه لو رفت و …

اشک از چشمانش جاری شد اما جان علی‌ برنگشت آرام روی ساحل دراز کشید، همانجایی که اولین لذت زندگیش را در آغوش گرم و مردانه جان علی‌ چشیده بود. شب داشت به سحر نزدیک میشد .
– پس جان علی‌ کجایی؟ بی‌ تو چیکار کنم ؟
عمه بر روی موج‌ها سوار بود و لبخند میزد داشت دیر میشد برخاست و به طرف خانه شروع به دویدن کرد، به در مسجد رسید لحظه ا‌ی ایستاد خواست وارد آنجا شود به خدا پناه ببرد، ناگهان یادش افتاد مرد خدا از همانجا پدرش را ترغیب به کشتن عمه صغرا کرده بود . گلویش خشک شده بود به زور تف دهانش را جمع کرد و به روی سنگ فرش انداخت به طرف طویله دوید داشت دیر میشد آرام در را گشود و در سوسوی تاریکی‌ به سمت حنایی رفت و زیر پای او دراز کشید تمام عزمش را جزم کرد با هر دو پا محکم به شکم حنایی کوبید گاو بیچاره شروع به جفتک پرانی کرد ، ترس عظیمی‌ سر تا پایش را فرا گرفت اما بهتر از زنده در چاله و تف و سنگ پرت کردن به سر و صورتش بود ، درد تمام بدنش را فرا گرفته بود اما تحمل میکرد داد نمی‌زد با سنجاق سرش سوزنی در شکم گاو کرد اینبار گاو زخمی و وحشی شد آنقدر به سر و بدنش کوبید تا از پا درامد دیگر هیچی‌ احساس نمیکرد .
در باز شد عمه صغرا و جان علی‌ به طرفش آمدند خود را در آغوششان جا داد لبخند گوشهٔ لبش نشسته بود ، جان علی‌ مرد دروغ نبود …